نوشته اصلی توسط
Marya_77
با سلام و وقت بخیر. من از عید غدیر که یه اتفاقی افتاد ناراحتم از اونروز اشتهام قطع شده دائما تو فکرم در کل آسایش و آرامش و این دغدغه فکری بهم زده کلی بگم در مورد خودم که سال نود و پنج یک نامزدی سه ماهه داشتم که جدا شدم و بعد یک سال با همسرم آشنا شدم و یک سال هم آشنایی. خلاصه ما ازدواج کردیم الان هفت ماهه شوهرم خودش خوبه پشیمون نیستم از انتخابم اما خانوادش مخصوصا مادرش نه من تو ازدواج قبلم از مادرشوهر و خواهرشوهر خیلی کشیدم که همون یک ماهه اول عقد تصمیم به جدایی تو ذهنم جرقه زد و الان رفتار زشت مادرشوهر فعلیم اون اتفاقات قبل و برام تداعی میکنه مادرشوهرم الان تو خونه مادرشوهرخودش زندگی میکنه و از مادرشوهرش مراقبت میکنه بهتر بگم اجباری بارها و بارها دیدم بدرفتاریشو بارها شنیدم گفته وقتی مرد آرایش میکنم میرم سر قبرش خودش خیلی ناراحته از خانواده شوهرش اما دقیقا الان اونارو سر من خالی میکنه بخدا من از اول میدیدم تو دور و بر که با خانواده شوهر قطع رابطن بدم می اومد اما الان می بینم چاره ای جز این نیست همسرمم اتفاقا اینو پیشنهاد کرده مادرشوهرم تقصیر خودشه تو این چند سال زندگی جمع نکرده از بابت مال دنیا چیزی ندارن ولی بخدا همه چی پول نیست خیلی حسودی من و خانوادمو میکنه خیلی دو ماهه عقد بودم گوشیمو عوض کردم اینا یک تومن گزاشتن روش بالحن زشت بهم گفت یابابات پول گوشیتوبده برات عیدی بیاریم یا منتظرنباش شوهرمم دید اون روزم بدرفتاری کرد، رفتیم مشهد باشوهرم تماسای منوجواب نداد براپسرش و جواب میداد وقتی عیددیدنی اومدن گلایه کرد منم تماسامونشونش دادم ،بارهاوبارها بی احترامی کرده خواهرشوهرم یازده سالشه اونویادمیده بمن سلام نکنه اون دخترخودش خیلی نمک نشناسه من یک شب مجبوری خونشون بودم شب توبغلم خوابوندمش دوبار بدون مناسبت براش هدیه خریدم روزقربان خونمون بودن براش کلی وسایل دادم ک یک دخترخوشش میاد فردای قربان پدرشوهرم ازمشهدبرگشت همراه برادرش منم اونجابودم خیلی موذب شدم بخاطر عموی همسرم اماحرفی نزدم تدارکات شام ومنوهمسرم میدیدیم گفتیم غذای خیلی کمه شبش دیدیم پسر وعروسشم اومدن همسرم ناراحت شدگفت لباساتوبپوش بریم منم پوشیدم مادرش چنتا تیکه انداخت اره بزرگ شدی؟یادت میدن؟ازپسرشانس نیاوردم ایشالله دامادم 'اینکارارو برادامادش بکنه مث من سکوت نمیکنن ک بهرحال عید اونروزم گزشت عیدغدیر براشوهرم خرید کردیم من ومادرم تنهایی رفتیم بمادرم گفتم توراه که اضطراب دارم ازبابت مادرشوهرم دلداریم داد رفتیم خونشون ازورودی مادرشوهرم پدرشوهرم اون خواهرشوهربچه همشون بامامانم سلام علیک روبوسی به روی منم نگانکردن من کم کمش ده بارسلام کردم رفتم توخونه من کم مونده بودم گریه کنم اخه ب چ دلیلی این رفتار؟بالحن خنده گفتم نه سلام میدین سلام میگیرن چرا؟الان ک عصبانیتم فروکش شده باخودم میگم کاش نمیگفتم درطول روز سفره چیدم ظرف شستم اماسکوت کردم توسفره پدرشوهرم بهمه یخ ریخت جزمن مادرشوهرم بهمه بشقاب داد بمن هول داد مادرمم دید ظرفاروشستم مادرم وهمسرم ازم کلی تشکرکردن اون اخر یه ممنون گفت مادرم رفت اتاق نمازبخونه گفت حاضرشوبریم گفتم نه طاقت بیار ماشینو برادرشوهرم بیاره بریم اخرشم باز مامان و بوسیدن وتحویل گرفتن منم فقط دست دادم وخدافظی کردم وقتی رسیدیم خونه مادرم گفت واقعاسرمون کلاه رفته اینا وضعشون خرابه منوتحویل گرفتن بروی تونگاه نکردن من باتواونارومیشناسم وقتی برات ارزش قائل نیستن من اونجاچیکاردارم؟وخیلی ناراحت شد نخوابیدیم تاصبح دلداریم داد صبحشم زنگ زدیم همسرم و دعوت کردیم توخونه مادرم ناراحتیشوازبابت خانوادش گفت .خیلی طولش دادم میدونم خیلی متاسفم اما واقعاباچنین خانواده ای مادرشوهری چجور بایدرفتارکرد؟مادرم و همسرم پیشنهادقطع ارتباط دادن من مشکلی ندارم اما واقعا ناراحتم بابت این رفتارشون من درحقم نیست